محل تبلیغات شما

مرا با سوز جان بگذار و بگذر

اسیر و ناتوان بگذار و بگذر
 

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش به جان بگذار و بگذر
 

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
 

مرا با یک جهان اندوه جانسوز

تو ای نامهربان بگذار و بگذر
 

دو چشمی را که مفتون رخت بود

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
 

در افتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذار و بگذر
 

به او گفتم: حمید از هجر فرسود!

 

به من گفتا: جهان بگذار و بگذر

 

 

 

**************

 

 

گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم

از این دوگانگی ست که بس درد می‌کشم
 

سویَم میا و روح پریشان من مخوان

اوراق کهنه‌ای ز کتابی مشوشم
 

پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من

سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
 

با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم

خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
 

دارد رواج سکه قلب هنر حمید

 

عیب من که کنون پاک و بی غشم

 

 

 

**************

 

 

آه چه شام تیره‌ای از چه سحر نمی‌شود

دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی‌شود
 

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران

ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی‌شود
 

وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان

چشم یکی به ماتم این‌همه تر نمی‌شود
 

مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو

بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی‌شود
 

کودک بینوای من گریه مکن برای من

گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی‌شود
 

باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو

از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی‌شود
 

ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من

بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود

 

 

 

 

تو به من خندیدی

و نمی‌دانستی
 

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را یدم
 

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی

و هنوز.
 

سال‌هاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم
 

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟!

 

 

 

**************

 

 

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می‌آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد

و دستهای سپیدش را به آب می‌بخشید
 

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند
 

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می‌سوخت

و مهربانی را نثار من می‌کرد
 

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال با من رفت

و در جنوب ترین جنوب با من بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی که.

 

- دگر کافی ست

 

 

 

**************

 

 

در آن شبی که برای همیشه می‌رفتی

در آن شب پیوند

طنین خنده من سقف خانه رابرداشت
 

کدام ترس تو را این چنین عجولانه

به دام بسته تسلیم تن فروغلتاند؟
 

خنده‌ها نه مقطع که آبشاری بود

و خنده؟

خنده نه قه قاه گریه‌واری بود

که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند
 

و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می‌آمد

سلام می‌کردم
 

سلام مضطربم در هوا معلق ماند

 

و چشم‌های مرا در زلال اشک نشاند

 

 

**************

 

 

ای مهربانتر از من

 

با من
 

در دست‌های تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟

کز من دریغ کردی
 

تنها تویی

مثل پرنده‌های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب
 

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغ‌های محبت

مثل شکوفه‌های سپید سیب

ایثار سادگی است
 

افسوس آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می‌کند؟

 

 

 


بریده‌هایی از شعر بلند آبی خاکستری سیاه

 

 

در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا
 

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من

گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود
 

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می‌کردم
 

. . .
 

وای

باران

باران

شیشه پنجره را باران شست
 

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
 

. . .
 

آسمان‌ها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می‌بیند
 

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پر و بال
 

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه! از آن پاکتری
 

تو بهاری؟

نه

بهاران از توست

از تو می‌گیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را
 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو
 

سبزی چشم تو

دریای خیال
 

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست
 

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم

را ویرانه کنان می‌کاود
 

 

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می‌توان بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی

می‌توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت

می‌توان از میان فاصله‌ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله‌هاست
 

. . .
 

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می‌کردم

که تو خواننده شعرم باشی

راستی شعر مرا می‌خوانی؟

نه، دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می‌خواندی

 

. . .

 

 

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو؟

بی تو مردم، مردم

گاه می‌اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می‌شنوی

روی تو را کاشکی می‌دیدم

شانه بالا زدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

عجیب!

عاقبت مرد؟

افسوس

کاشکی می‌دیدم


من به خود می‌گویم:

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟

 

. . .

 

 

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است
 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی‌گردم

و صدا می‌زنم:

آی

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد
 

. . .
 

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست
 

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم
 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت
 

تو به من می‌خندی

من صدا می‌زنم:

آی باز کن پنجره را»

پنجره را می‌بندی
 

. . .
 

چه کسی می‌خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد
 

من اگر ما نشوم، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی
 

. . .
 

دشت‌ها نام تو را می‌گویند

کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند
 

. . .
 

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من
 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی‌خیزند
 

آذر، دی 1343

 

 

 


اشعار کوتاه حمید مصدق

 

 

 

بی تو

می‌‌رفتم، می‌رفتم

تنها، تنها

و صبوری مرا

 

کوه تحسین می‌کرد.

 

 

 

**************

 

 

هرگز
 

من تمنا کردم

که تو با من باشی
 

تو به من گفتی:

هرگز هرگز
 

پاسخی سخت و درشت

 

و مرا غصه این هرگز کشت

 

 

 

**************

 

 

بی تو با تو
 

آن روز با تو بودم

امروز بی توام

آن روز که با تو بودم

بی تو بودم

 

امروز که بی توام با توام

 

 

 

**************

 

 

آرزو
 

در‌ آسمان آبی

ابر سیاه ولوله بر پا کرد
 

رگبار اگر که کرد شکوفان

بر روی سنگفرش خیابان

گلبوته‌های سرخ

در شهر و در بسط بیابان
 

بید سپید زردی

برگش را

 

خواهد سپرد در کف نسیان

 

 

 

**************

 

 

ابر بارنده به دریا می‌گفت:

گر نبارم تو کجا دریایی؟

در دلش خنده‌کنان دریا گفت:

ابر بارنده

 

تو هم از مایی!

 

 

 

**************

 

 

شب سردیست

و من با دل سرد

به خودم می‌گویم:

خبری نیست، بخواب!

 

باز هم خواب محبت دیدی!

 

 

 

**************

 

 

افسوس می‌خورم

وقتی که خواهرم

در این دروغ‌زار پر از کرکس

فکر پرنده‌ای است

فکر پرنده‌ای که ز پرواز مانده است

گلچینی از غزلیات حمید مصدق

بیاد فرخی یزدی شاعر آزادیخواه

بیوگرافی مرحوم فرخی یزدی

تو ,کسی ,بگذار ,بی ,مرا ,ز ,بگذار و ,تو را ,تنگ استکه ,با من ,برای کسی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انجام کلیه امور حسابداری،حسابرسی،مالیاتی